نهم شهریور ۱۳۴۷ روز مرگ صمد بهرنگی معلم روستاهای آذربایجان و دوست صمیمی بچهها است. حمزه فراهتی از دوستان نزدیک صمد و افسر سابق دامپزشکی ارتش که در زمان مرگ همراه وی بوده است، چونگی غرق شدن و مرگ صمد را به تفصیل در کتاب خاطرات خود آورده است. ضمن گرامیداشت یاد و خاطرهی صمد بهرنگی- عموی بچههای وطنمان- نوشته زیر را به نقل از کتاب خاطرات آقای حمزه فراهتی تقدیم خوانندگان میکنیم که در پائیز سال ۱۳۸۵ با عنوان “از آن سالها و سالهای دیگر” توسط انتشارات فروغ در کشور آلمان چاپ شده است. آنچه که در روایت موضوع مرگ صمد، با عنوان (او) [سوم شخص] مطرح است خود حمزه فراهتی میباشد.
***
… به مناسبت جشنهای تاجگذاری، آتابای، معاون وزیر دربار، ده راس اسب اصیل از مجارستان خریده بود که جفت به جفت، طوری شبیه به هم بودند که تشخیصشان مشکل مینمود. از آنجا که علاقهی او به سوارکاری و سروکله زدن با اسبهای چموش ارتش برسر زبانها افتاده بود، سرلشکر رئیسیان، فرمانده لشکر ٢ تبریز ماموریت حمل اسبها از جلفا تا تهران را به او واگذار کرد. حمل سالم این اسبها چنان اهمیت داشت که سرلشکر، علیرغم تمام یال و کوپالش به دست و پا افتاده بود: ”دکتر، مثل تخم چشمت از آنها مراقبت کن. اگر یکی از این اسبها خراش بردارد، با دربار طرف هستیم و این برای هیچکداممان خوب نیست“ ماموریت به همراهی گروهی سرباز و درجهدار، بدون دردسر و با موفقیت انجام گرفت و پس از آن که اسبها را در تهران تحویل شکارگاه سلطنتی داد، نامهای از آتابای گرفت که در آن از فرمانده لشکر و او تقدیر شده بود. برایش کاملا روشن بود که تقدیرنامه مزبور چه اهمیتی برای فرمانده لشکر دارد. بنابراین یک ماه تمام در تهران خورد و خوابید و پس از بازگشت به تبریز، یکراست به دفتر فرمانده لشگر رفت و تقدیرنامه را تحویل داد. سرلشکر مثل بچهها ذوق زده شده بود. حتی نپرسید یک ماه گذشته را در کجا بوده است. بلافاصله به آجودانش دستور تشویق او در دستور لشکری را داد و از رئیس دارایی خواست که: ”همین الان فوقالعاده و سیصد تومان پاداش به دکتر فراهتی میدهی!” دستور فرمانده لشکر چنان بیچون و چرا بود که رئیس دارایی _ سرهنگی که با دقت و وسواس تمام ثانیههای ماموریتها را کنترل میکرد و تا پولی در کشویش گذاشته نمیشد، هزار ایراد بنی اسرائیلی میگرفت_ فورا تمامی مبلغ را پرداخت کرد.
رسیدگی به اسبهای نوار مرزی هم، که بنا به گزارشات رسیده مدام مریض میشدند، یکی از همین ماموریتها بود. نوار مرزی شمال آذربایجان، منطقهای کاملا کوهستانیست و از آنجا که در آن زمان جادههای ارتباطی بین پاسگاههای ژاندارمری هنوز ماشینرو نبودند، اسب تنها وسیلهی حمل و نقل ژاندارمری محسوب میشد و مراقبت از آنها اهمیتی جدی و حیاتی داشت.
ماموریت میبایستی در دو بخش انجام میگرفت: ابتدا پاسگاههای نوارمرزی بین جلفا تا مرز ترکیه از طریق مرند و سپس بین خمارلو تا نزدیکیهای جلفا از طریق اهر و کلیبر.
داروها و وسایل لازم را آماده کرد و به همراه راننده راهی ماموریت اولی شد. از جلفا تا پاسگاه بعدی ماشینرو بود ولی بقیهی راه را میبایستی با اسب طی میکرد. از پاسگاه، به همراهی دو نفر سرباز، سوار بر اسب راه افتادند. منطقهای بود بکر و کوهستانی. زیبایی طبیعت و بهویژه گلههای انبوه آهوها حیرتش را برانگیخته بود. کار بازرسی و دوا و درمان را از آخرین پاسگاه شروع کرد. هر روز غروب، با دوربینهای قوی، پاسگاههای آن سوی ارس را کنجکاوانه نگاه میکرد. اولین بار بود که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را، هرچند از پشت شیشههای دوربین، اما از فاصلهی چند ده متری میدید. در آنطرف مرز، خطآهن و به موازات آن جادهی ماشینرو کشیده شده بود. هر از گاهی قطاری سرمیرسید و عدهای پیاده و سوار میشدند. پاسگاهها سفید و تمیز و به اندازهی پادگانهای ایران بزرگ بودند. همه چیز زیبا و ایدهآل به نظر میرسید.
پس از بازگشت، یک هفتهای در تبریز ماند و دیدههای خود را برای دوستانش تعریف کرد. بهروز حقی که در آن دوره مربی کوهنوردی دانشگاه تبریز شده بود، با این که برنامه کوهنوردی سه چهار روزهای برای دانشجویان ترتیب داده بود، ابراز تمایل کرد که در ماموریت دوم او را همراهی کند: ”سعی میکنم برنامه کوهنوردی را عقب بیندازم“ غروب همان روز، وقتی بهروز و عسگر سفیدکمری، یکی از شاگردان فریدون و همراهان گروه کوهنوردی را مقابل کتابفروشی شمس ملاقات کرد، بهروز را پکر یافت: ”نتوانستم برنامه را عقب بیندازم“ گرم صحبت درباره همین موضوع بودند که صمد بهرنگی، بطور کاملا تصادفی و بدون قرار قبلی سررسید و وقتی از موضوع خبردار شد ابراز تمایل کرد که به جای بهروز او را همراهی کند. از نظر او همراهی صمد به اندازهی همراهی بهروز بلامانع بود و موافقت کرد.
روز حرکت همراه راننده و با یکدستگاه جیپ به طرف خانه صمد راه افتاد تا طبق قرار قبلی او را هم سرراه سوار کند. در را صمد به رویشان باز کرد و به اصرار او و راننده را به خانه برد. مادر صمد با چایی از آنها پذیرایی کرد. حدود نیم ساعت بعد صمد تمام وسایلش را که مثل همیشه جمع و جور و مرتب بودند، برداشت و راه افتادند.
یک راست تا ده توولی راندند تا بهمن زمانی، معلم و ساکن ده را هم با خود بردارند. بهمن در خانه نبود. منتظر شدند تا بیاید. انتظارشان به طول انجامید و مجبور شدند شب را در خانهی بهمن بخوابند. او خطهی ارس را مثل کف دستش میشناخت و از آنجا که خود زادهی آن منطقه بود، با آداب و رسوم ساکنین منطقه نیز به خوبی آشنا بود. تا ظهر روز بعد نیز صبر کردند و چون خبری از او نشد، خداحافظی کردند و دوباره راه افتادند.
تا جایی که ماشینرو بود، با جیپ رفتند و بعد از آن راننده را مرخص کرد. قرار شد راننده در ده خمارلو منتظر بازگشت آنها بشود. تا پاسگاه بعدی، که راه زیادی نبود، پیاده رفتند. دو راس اسب از پاسگاه گرفتند تا بقیه راه را سواره طی کنند. از آنجا که صمد سوارکار ماهری نبود، به رئیس پاسگاه سفارش کرده بود رامترین اسب را برای صمد زین کنند. وقتی میخواستند سوار شوند، به شوخی به صمد گفت: ”جلوی ژاندارمها گند نزنی ها!“ صمد با قیافهای جدی گفت: “مطمئن باش حمزه، اگر اسبم فلانجایش نخارد، خراب نمیکنم.“ سوار شدند و دویست سیصد متر اول را در سکوت رفتند و وقتی مطمئن شدند که از پاسگاه دیده نمیشوند، شوخی و خنده شروع شد.
جاده تقریبا در امتداد رود ارس بود. به درخت انجیری رسیدند. انجیرها قبلا کنده شده بودند و فقط تک و توکی سرشاخهها مانده بود. او بلد بود لحظهای روی اسب بایستد و شاخهای را بگیرد و انجیری بکند. صمد تمرین نداشت، در نتیجه نمیتوانست. دوباره راه افتادند و اینبار به درخت انجیر بزرگتری رسیدند. صمد گفت: ”تو هیکلت سنگین است، من میروم بالای درخت و برای تو هم میاندازم.“ و تر و فرز، مثل سنجاب از درخت بالا رفت: “صبر کن اول امتحان کنم اگر شیرین بود برای تو هم میاندازم” و انجیری را کند و خورد: ”بی مزه است“ دومی را هم خورد: ”بیمزه است“. سر شوخی باز شد. او تکه سنگی از زمین برداشت و تهدید کرد: ”برای من هم نیندازی با همین سنگ میزنمت“. صمد بلافاصله انجیری را که پرندهها تویش را خورده بودند پایین انداخت: ”بخور که کبابیست!“ وقتی دوباره راه افتادند، نوبت او بود که سربهسر صمد بگذارد: اسبهای ارتش عادتهای خاص خود را دارند، از جمله اینکه همیشه به ستون راه میروند و سرعت خود را با اسب جلویی میزان میکنند. جاده پوشیده از شن نرم بود. پس از آن که چند صد متر اول را قدم آهسته رفتند، ناگهان اسبش را هی کرد. اسب صمد هم به تقلید، چهار نعل تاخت. بلافاصله داد و بیداد صمد بلند شد. هم به او فحش میداد و هم به اسبش: “وایستا! وایستا پدر سوخته وایستا، آتووین آغزینا…. سرش را برگرداند و دید که با هر بالا و پائین رفتن اسب، صمد نیز بالا و پائین میپرد، بطوری که از لای دو پایش کپل اسبش دیده میشود. هنوز هم، پس از گذشت بیش از ٣٠ سال، تصویر آن لحظه فراموشش نشده است. صمد هم از چهار نعل تاختن خوشش میآمد و هم مواظب بود که زمین نخورد. از یک طرف رودست خورده بود و از طرف دیگر سرش برای شوخی درد میکرد. هم خوشخوشانش میشد و هم میترسید. فحش میداد و میخندید. او، بی آنکه بداند چند روز بعد این جاده را با حالی دیگر برخواهد گشت، داد زد: ”انجیرها خوب هضم شدند یا بازهم ادامه بدهیم؟“ سرشار از شادی و طراوت پیش میراندند. صدای خندههای پرنشاطشان پرندهها را میرماند.کوبش دیوانهوار سمهای اسبهایشان زمین را میلرزاند. شناور در امواج خروشان زندگی، در پرتو تابش خورشید شهریورماه، در عمق آسمان آبی، در انعکاس خیرهکنندهی نور خورشید بر سطح رودخانه، در طبیعت بکر و نفس داغ زمین، در بخاری که از بدنهای اسبهایشان متصاعد میشد و عضلات درهم پیچیده و در کش و قوس اسبهایشان، در بادی که نفیرکشان از بغل گوششان رد میشد و غبار نرمی که از ضربهی سمهای اسبهایشان برمیخاست، در بوی عطر آگین گلهای صحرایی که در هوا میپراکند، در ورای زمان و مکان، در جایی که هیچ جا نبود و در درآمیختگی نیروی جوانی و طبیعت سرشار، فارغ از گذشته و آینده، متمرکز شده در لحظاتی که ریتمشان با ضربات سم اسبها بر شن نرم جادهی باریک شمرده میشد، سبکبار میتاختند. بالاخره در جایی توقف کردند، اسبها را به درختی بستند، لخت شدند و به رودخانه زدند. نیم ساعتی در آب ماندند. صمد شنا بلد نبود و فقط میتوانست چند ثانیهای خود را روی آب نگهدارد و محتاطانه مواظب بود که از کناره دور نشود و پا در نقاط عمیق نگذارد. دوباره لباس پوشیدند و راه افتادند. دیگر وقتی چهار نعل میرفتند دادوبیداد صمد بلند نمیشد.
شب را در پاسگاهی خوابیدند و فردای آن روز، روز نهم شهریور ١٣۴٧، نزدیکیهای ساعت ١١ صبح به پاسگاه مرزی دیگری رسیدند. غیر از پنج نفر سرباز کس دیگری در پاسگاه نبود. ارس درست در پشت پاسگاه جریان داشت. در میان خنده و شوخی، لخت شدند و به آب زدند. رودخانه در طرف ساحل ایران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود. جایی که صمد ایستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش هم نمیرسید. او خود را در مسیر آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف بود. با هر دست و پایی که میزد، تلالو تابش طلایی خورشید روی سطح رودخانه را برهم میزد. پنجاه متری شنا نکرده بودکه صدای فریاد صمد را شنید: ”دکتر! دکتر!“ بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانههایش توی آب است و هراسان دست و پا میزند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریبا نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. این بار دیگر صدایش ضعیفتر شده بود. سربازها به شنیدن صدای داد و فریاد آنها از پاسگاه بیرون ریخته بودند. حتی یکی از آنها پاچههای شلوارش را بالا زد و چند متری توی آب رفت ولی بقیه هاج و واج و بیحرکت، مثل برقگرفتهها ایستاده بودند. صمد فقط توانست سه بار او را صدا کند و او هربار در میان دست و پا زدنهای ملتهبانهاش فریاد زد: ”صمد دست و پا بزن، دست و پا بزن، رسیدم، رسیدم“ دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد. دیوانهوار، در میان آبهای کدر، این طرف و آن طرف زد. صدای طپش قلبش را در شقیقههایش میشنید. سعی کرد او را زیر آبها پیدا کند. تا قعر کدر رودخانه رفت. به هر جایی دست انداخت. اما تلاشش بیهوده بود. دیگر در مسیر جریان تند و شدید قرار گرفته بود. از نفس افتاده، با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پایرس رودخانه کشاند و سربازها را دید که دست دراز کردند و از رودخانه بیرونش کشیدند. خاموشی دنیا را دید و لاعلاج و ناباور، تمامی ذهن خود را کاوید تا مگر راهی پیدا کند. ولی نتوانست. هیچ راهی وجود نداشت. صمد ناپدید شده بود. او و پنج سرباز، لاعلاج و نفس بریده روی شنها نشستند. در جهان، سکوت مرگ حکمفرما بود….